آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

عشق کوچولوی زندگی ما

خاطره زایمان

1392/9/5 18:41
نویسنده : مامان ساناز
372 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 4:30 صبح روز دوشنبه 8 مهر من و بابایی و بابابزرگ و مامان بزرگا والبته آرتین کوچولو که تو شکمم بود همگی باهم راه افتادیم به سمت بیمارستان بهمن.من و بابایی از 2 روز قبل خونه ی مامانی مونده بودیم چون دردام شروع شده بود

ساعت 5 رسیدیم بیمارستان.بعد از یه سری امضا و اثر انگشت و تعهد من و بابا به بیمارستان بالاخره وارد بخش زایمان شدم.همه خیلی نگران بودن .مامانی که به زور خودشو کنترل کرد که جلو من گریه نکنه

بابايي هم كه دل تو دلش نبود و خيلي استرس داشت خلاصه من رفتم تو يه اتاقي تا آماده شم .موقع پوشيدن گان و جمع كردن لباسام افتادم زمين كه حسابي كمردردم تشديد شد كه تا حالا هم ادامه داره.بعد به يه اتاق ديگه رفتم و اونجا ازم خون گرفتن و سوند وصل كردن.تا اونجا هنوز استرس سراغم نيومده بود.تو اون اتاق سه نفر بوديم كه اولين كيس كه بردن اتاق عمل من بودم.از ساعت ٥ تا ٧ اونجا معطل بودم تا دكتر بياد.وقتي با تخت منو از اتاق بيرون اوردن يه خانمي اومد كه ازم فيلم بگيره اونجا بود كه فهميدم بابايي فيلمبردار گرفته تا از زايمانم فيلم بگيرن خلاصه بعد اينهمه منو بردن اتاق عمل.اونجا بزد كه وحشت وجودمو فرا گرفت.از يه طرف يرماي اتاق و از طرف ديگه استرس و وحشت عمل! داشتم از ترس سكته ميكردم.عين بيد ميلرزيدم!دلم ميخواست زودتر بيهوشم كنن. بعد منو آماده كرن و دكتر بيهوشي اومد يه ماسك گذاشت دهنم و تا بفهمم چي شده هنوز آمپول رو خالي نكرده بيهوش شدم. وقتي به هوش اومدم تو ريكاوري بودم.چشام تيره و تار ميديد يه صداهايي هم ميشنيدم.مامانايي كه زايمان كرده بودن بعد به هوش اومدن ناله ميكردن.منم كه نا نداشتم اما خيلي درد داشتم.دستمو بردم بالا يكي اومد سرم و تو ناز پسرم و داد بغلم تا بهت شير بدم اين اولين باري بود كه روي ماهتو ديدم عزيزكم عين ماه بودي.البته از شدت داروهاي بيهوشي يه صورت محو ديدم فقط.فدات بشم نميدوني چقدر از به دنيا اومدنت خوشحال بودم .بعد گفتم درد دارم.يه آمپول زد بهم و خوابم برد وقتي بيدار شدم داشتن رو تخت منو ميبردن بخش.بابايي هم بالا سرم بود و داشت باهام حرف ميزد.خيلي از حرفاشو نمشنيدم.بعد فكر كنم دوباره خوابم برد.ايندفعه تو بخش بيدار شدم و اولين كسايي كه ديدم بابايي و مامان سيما بودن. بعد تورو دادن بغلم تا دوباره شيرت بدم ايندفعه كامل نگات كردم.و همونجا بود كه خدا رو به خاطر وجود نازنينت شكر كردم. راستي همه مي
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)