آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

عشق کوچولوی زندگی ما

داستان شروع زندگی زیبای تو!

1392/3/9 13:56
نویسنده : مامان ساناز
133 بازدید
اشتراک گذاری

پسر خوشگلم امروز یکم حوصله کردم گفتم بیام برات بنویسم که قبل از درست کردن این وبلاگ برای تو, چند ماه اول بارداریم تقریبا چه اتفاقاتی افتاد و چرا من تصمیم گرفتم بیام اینجا.اصلا از کی فهمیدم تو تو شکممی و ما داریم نینی دار میشیم.بذار از اول اولش برات بگم!

فکر کنم تقریبا 20 دیماه 91 بود که من بعد از تقریبا یه هفته عقب انداختن به باردار بودنم شک کردم.زنگ زدم بابایی سر کار بود گفتم برگشتنی 2 تا بیبی چک بگیره خب کار از محکم کاری که عیب نمیکنه!آخه مامانی کلا آدم محتاطیه.بابایی که اومد خونه سری رفتم تستر و گذاشتم و از دستشویی اومدم بیرون.بعد 2 یا سه دقیقه با بابایی رفتیم با هزار امید و آرزو چکش کردیم.اما هیچ خطی روش نیفتاده بود.دریغ از یکی!خب یکی دیگه داشتم دوباره رفتم و تست کردم ایندفعه فقط یه خط افتاده بود.کلی نا امید شدیم.البته فقط یه ماه بود که اقدام کرده بودیم اما واقعا از ته دلمون تورو میخواستیم.خلاصه بیبی چک رو گذاشتم رو میز و دیگه بهش نگاه نکردم.شب که اومدم بندازمش دیدم یه خط کمرنگ دیگه هم ظاهر شده.به بابا جونت گفتم اونم گفت فردا برو آزمایش بده.خلاصه فرداش رفتم آز دادم گفتن تا عصری جوابش حاضره.بعداز ظهر ماشینو ور داشتم رفتم آزمایشگاه.برگه آزمایش رو که گرفتم هیچی بهم نگفتن گفتم بتام بالا بود؟پذیرشیه گفت مثبته!از خوشحالی پر در آوردم از آزمایشگاه آفتاب اومدم پایین نشستم تو ماشین کلی ذوق کردم و خدا رو شکر کردم بعد رفتم گل فروشی و واسه بابایی یه شاخه رز گرفتم و رفتم خونه!عصری بابایی اومد و نیومده از راه پرسید چی شد؟منم بغلش کردم و گل و جواب آزمایشو دادم بهش گفتم تبریک میگم بابا شدی!قلببابا محمدت باورش نمیشد وقتی آزمایش رو دید از خوشحالی بال درآورد کلی بوس و بغلم کرد و ذوق کرد تازه شبم خودش شام درست کرد!تصمیم گرفتیم فرداش به همه خبر بدیم.خلاصه روز بعدش فکر کنم 5 شنبه یا جمعه بود اول رفتیم خونه بابابزرگت با یه جعبه شیرینی.هی میپرسیدن که مناسبتش چیه و ما هم میگفتیم حدس بزنید.تا ابنکه بابامحمد رفت تو گوش بابابزرگت گفت بابابزرگ شدی!بابابزرگ شوکه شده بود و هیچی نمیگفت.بعد من رفتم هردوتاشونو بوسیدم و محمد گفت ساناز حامله س!مامانی نمیدونی همه چقدر خوشحال شدن و به ما تبریگ گفتن!بعد رفتیم خونه مامان بزرگ خدیجه  بابایی به مامان بزرگت گفت ننه آقا شدی.اونا هم کلی ذوق کردن و خوشحال شدن.

خلاصه این از داستان اینکه ما چطوری فهمیدیم خدا بهمون یه فرشته داده!

جونم برات بگه دیگه خیلی همه حواسشون به من بود.دیگه کار سنگین نمیکردم.بابا بزرگت اینا اسباب کشی داشتن بیچاره مامان بزرگت دست تنها بود من نتونستم کمکش کنم.راستی عید هم با باباب بزرگت اینا رفتیم شمال کلی خوش گذشت.فقط کمردرد و ویارم اذیتم میکرد.یادم رفت بگم مامانی ویار شدید داشت تا 3 ماه و نیمی نمی تونست غذا بخوره.مخصوصا لب به گوشت و مرغ نزدم.ویار چوب شور و کلا چیزای شور داشتم.سه کیلو  لاغر شدم.همش گشنم بود اما نمیتونستم چیزی بخورمآخیادم که میاد اینجوری میشم!

اولین باری که با بابایی رفتیم سونو واسه غربالگری سه ماه اول بود که رفتیم بیمارستان پارس.اونجا بود که هردومون واسه اولین بار توی مانیتور دیدیمت خعزیزم.قربونت بشه مامان اول خواب بودی بعد آقای دکتر با چن تا ضربه بیدارت کرد و تکون خوردی.کلی ذوق زده شدیم ما!بابایی از سونوت فیلم هم گرفته به همه هم نشون دادیم!قلبت تالاپ تولوپ میزد نفسم.فدای قلب کوچیک و پاکت بشم.

عزیز دل مامان,عشق بابا,هستی ما بعد رسیدیم به اینکه جنسیتت چیهسوالالبته بابایی میگفت فرق نمیکنه فقط سالم باشه اما من از همون روز اولی که جواب آزمایشو گرفتم میدونستم صاحب یه کاکل پسر باهوش وشیطون شدیم.چشمکاینو حس مادریم بهم میگفت!بماند اینکه چندین بار رو سرم نمک ریختن و منم دست به صورتم زدم!خلاصه این حدس و گمان ها ادامه داشت تا اینکه رفتیم سونوی تعیین جنسیت بیمارستان صارم!دکتر تا دستگاهشو گذاشت گفت بچتون پسره!منم به بابایی گفتم دیدی گفتم پسره؟من میدونستم!بعد دوباره فیلمت رو که بابایی زحمتشو کشیده بود بردیم و به همه نشون دادیم!آخ که مامان قربونت بشه پسر قشنگم دیگه حرف زدنی نمیگفتم نینی من می گفتم پسرم!

دیگه بگم که تقریبا بعد از بهتر شدن ویارم تصمیم گرفتم خاطات روزانه خودمون رو بنویسم تا بعدها که بزرگ شدی ایشالاه خواستیم دامادت کنیم شب عروسیت یه کادوی خوب بهت داده باشم.اما بعد دیدم شاید یه کم خسته کننده باشه آخه بعضی روزا واقعا اتفاق خاصی نمیفته واسه همین تصمیم گرفتم وبلاگ درست کنم و رویدادهای مهم رو بنویسم .اینجوری هم جمع و جورتره هم شیکتر!گاوچرانالبته اون دفترم برات نگه میدارم پسرم نگران نباش.

خلاصه ی خلاصش اینه که از روزی که من و باباجونت فهمیدیم داریم نینی دار میشیم روابطمون خیلی خیلی از قبل بهتر شده.حس میکنم دیگه کم کم داریم صاحب یه خانواده واقعی میشیم.من و تو و بابایی !سه تایی میخوایم کلی حال کنیم و با هم خوش بگذرونیم!چه خوابهایی که بابات برات ندیده!همش داریم واست نقشه میکشیم که کجاها ببریمت و چی چیزایی بهت یاد بدیملبخنداما قبل از هر چیزی ازت میخوام تو زندگیت انسان باشی پسرم.دلم میخواد مثل پدرت قلب بزرگی داشته باشی و خوش قلب باشی.میخوام با همه مهربون باشی و همه رو ببخشی.خدا رو هیچوقت فراموش نکن تا خدا هم فراموشت نکنه عزیز دلم.خیلی چیزای دیگه هم هست که حالا به دنیا اومدی برات میگیم عسلم.

خدایا شکرت که این فرشته آسمونی رو برامون فرستادی.قلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)