عشق آسموني من و بابا محمد گل
گل پسرم امروز ميخوام برات يه ذره از داستان آشنايي من و بابات و اينكه چطور عاشق هم شديم و به هم رسيديم برات بگم.شايد برات عجيب باشه اما من و بابا جونت دبيرستاني بوديم كه با هم دوست شديم و از اون موقع تا حالا كه تقريبا ١٣سال ميگذره بهترين دوست هم هستيم.من اول دبيرستان بودم و بابا محمد دوم دبيرستان.از روز اولي كه با هم دوست شديم زياد با هم ارتباط نداشتيم آخه من هيچوقت تنها بيرون نميرفتم همهيشه با مامان بزرگت ميرفتم همه جا.يكسال اول فقط چند بار تلفني باهم صحبت كرديم و يه بار هم بيرون رفتيم.بقيه وقتها بابايي بعد از مدرسه ميومد سر كوچه مون واميستاد و از دور همديگرو ميديديم.ميدوني پسرم الان كه دارم اينا رو مينويسم حسم تازه ميشه انگار دوباره كوچيك ش...
نویسنده :
مامان ساناز
15:24