آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

عشق کوچولوی زندگی ما

دو هفته تا اومدن نفسم

پسر گلم دیروز که شنبه بود با مامان سیما رفتیم بیمارستان واسه ویزیت.یه 2 ساعتی معطل شدیم و بعد رفتیم داخل.دکتر سونوتو دید و قلبتو چک کرد و رفت نشست گفت همه چی خدا رو شکر خوبه.بعد گفت واسه هشتم وقت بدم یا دهم؟اون لحظه قیافه ی مامانت اینجوری شد آخه من انتظار داشتم واسه 15 ام به بعد وقت بده اما دکترت گفت که رشدتو کردی و خدا رو شکر کامل شدی.عزیزم دیگه وقت اومدنته باورم نمیشه که قراره 2 هفته دیگه ببینمت!یعنی 9 ماه بارداری با اونهمه سختیاش تموم شد و بالاخره میتونم موجودی رو که نه ماه تو دلم بزرگ کردم رو ببینم؟ باورم نمیشه یعنی میخوای بیای بیرون و واسه من و بابایی و بقیه شادی و زندگی هدیه بیاری؟خدایا شکرت که این هدیه آسمونی رو به ما دادی ...هزاران ب...
24 شهريور 1392

هفته ٣٦

خب ديگه پسر گلم كم كم داريم به لحظه هاي پاياني نزديك ميشيم!شنبه هفته ديگه ٣٦ هفتمون تموم ميشه و بعدش تنها سه هفته ديگه تا اومدنت باقي ميمونه البته بايد قول بدي كه پسر خوبي باشي و به موقع دنيا بياي:) اين ماه آخري خيلي همه چيز سخت تر شده اما حالم بهتره چون ميدونم خيلي زود قراره بياي بغلم.اين روزا همش خستم و دلم ميخواد دراز بكشم .شبا كه تا ٤-٥ صبح بيدارم طي روزم اصلا خوابم نميبره اما من دارم ازين فرصتا استفاده ميكنم و كلي مطلب در مورد نيني داري ياد ميگيرم كه وقتي عسلم به دنيا اومد با تمام وجود و اطلاعات كافي بزرگش كنم.البته بقيه هم هستن و تجربه دارن اما اونا هم ممكنه بچه داري يادشون رفته باشه ودوم اينكه علم پيشرفت كرده و اونا تو همون قديم باقي ...
20 شهريور 1392

پایان ماه هشتم وشروع ماه نهم هفته35

گل پسرم فردا که 14 هم ماه میشه ماه هشتم هم دیگه تمومه.همه میگن چشم بهم زدی دیدی چه زود گذشت؟میگم واسه شما آره اما اون سختیهایی که من تو این مدت به جون خریدم و هنوز هم ادامه داره هیچکس درک نکرد.اما بازم میگم همه ی اینا فدای یه تار موت چند روزه تنگی نفسم بیشتر شده.خیلی سخته همش مجبورم دراز بکشم.نمیخوام بگم اما انگار ویارمم برگشته چون کم غذا شدم ولی تا دلت بخواد دوتایی بستنی میخوریم دکتر زمان زایمان رو 15 به بعد گفته ولی اینم بگم مامانی که خیلی ورجه وورجه میکنی تو دلم انگار دیگه توام مثل من خسته شدی میخوای زود بیای بیرون مامانتو بغل کنی.الهی فدات بشم قند عسلم هرچی میگذره بیشتر عاشقت میشم و بیشتر بیقرار... راستی شنبه با بابایی رفتیم سونوگرافی...
13 شهريور 1392

جشن سیسمونی

٥شنبه واسه پسر گلم جشن سیسمونی گرفتیم اول فامیلا طرف مامان جونت اومدن بعدشم فامیلای بابا جونت.عزیزم همه کلی ذوق کرده بودن به خاطر وسایلت.تازه بابا محمدم عکسای سونوگرافیتو چاپ کرده بود  و زده بودیم به دیوار البته کلی هول هولکی چون از سر کار ساعت 4 اومد و مهمونی ساعت 4 شروع میشد بعدشم بابایی باید از روی فیلمای سونوت عکس میگرفت واسه هم رفت کافی نت دایی ها و عجله ای عکستو درست کرد.هر کی عکس نازتو میدید میگفت شبیه منی یعنی واقعا شبیه کی هستی بیشتر؟من یا بابایی؟خلاصه کلی هم برات کادو آورده بودن که من از همشون عکس انداختم که بزرگ شدی همه رو بهت نشون میدم. دیروز با مامان سیما رفتیم بیمارستان بهمن ساعت ویزیت داشتم.با آپانس رفتیم و ساعت 10:30 ا...
3 شهريور 1392

سالگرد ازدواج من و عشقم بابا محمد

امروز ٢٧ مرداد ٥امين سالگرد ازدواج من و عشقم بابا محمده.امسال اولين ساليه كه ميخوايم سه تايي جشن بگيريم.خدايا شكرت مي كنم به خاطر همه چيز مخصوصا به خاطر داشتن همسري فوق العاده مهربون و خوب.محمد از هر كسي تو دنيا برام عزيزتره و با تمام وجودم دوستش دارم خدايا تا ابد سايشو بالا سر من پسرم نگه دار وعمر بلند و با عزت بهش بده.خدايا محمدم واسه زندگيمون خيلي تلاش ميكنه و به هر دري ميزنه خودت كمكش كن تا به مه ي آرزوهاش و اهدافش برسه خدايا شكرت
26 مرداد 1392

شكمم ميخاره!

ماماني الان دقيقا يه هفتست كه شكمم پاره شده و حسابي ميخاره هر كاري ميكنم از خارش نميفته روي شكمم حسابي نقشه جغرافيا درست كردي عسلم همه ي اينا فداي يه تار موت به قول بابايي بيخود نيست كه بهشت زير پاي مادراست .همه ي اينا به كنار ديگه خوابم نميبره يعني شبا كه از خارش و بيخوابي تا صبح بيدارم بعد از ظهر ها هم خوابم نميبره تو طول روز همش خستم رمق نداره بيرونم كه اصلا نميتونم برم زود خسته ميشم و دل درد و كمر درد ميگيرم،مامان جونم شكمم خيلي گنده شده فكر كنم حسابي داري تپل مپل ميشيا راستي چند شبه خواب تو ميبينم كه بدنيا اومدي داري تو بغلم شير ميخوري واي كه چه حس قشنگيه كه قلبت بيرون از تنت هم بزنه .من دو تا عشق دارم بابايي و تو گل پسرم هر دوتون رو قد...
26 مرداد 1392

هفته٣٢

سلام گل پسرم الان كه دارم برات مينويسم ساعت ١ نصفه شبه امروز بعد از ظهر با بابايي رفتيم هايپر مي و كلي خريد كرديم و حسابي جيبشو خالي كرديم :) تازه بعدشم من هوس ساندويچ كرده بودم رفتيم ستارخان و بعد مدتها فست فود خورديم آخه من خيلي وقته به خاطر پسر نازنينم فست فود رو كنار گذاشتم و سعي ميكنم غذاهاي سالمتري بخورم كه پسملم قوي و سالم به دنيا بياد ايشالاه.عزيزم ديروز با بابايي و مامان جون رفتيم جمهوري پاساژ همايون و بقيه ي خرده ريزه هاتم خريديم .چند دست لباس گرم و كاپشن كه تو زمستون حسابي گرم بموني چنتا هم پاپوش. برات خريديم كه خيلي نازن راستي رو تختيت رو هم از همونجا خريديم بعدشم رفتيم ستارخان فرشتم خريديم و آورديم.حسابي بابا جون و مامان جون رو ب...
26 مرداد 1392