آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

عشق کوچولوی زندگی ما

چیدن سیسمونی

سلام پسر خوشگلم.امروز دوازدهمه 2 روز دیگه رسما 7 ماهت تموم میشه میری تو 8 ماه. فدات بشم فقط 2 ماه دیگه مونده که بیای بغل مامان و بابایی.دیگه شمارش معکوس کم کم داره شروع میشه.کلی شکم مامانی گنده شده کلی هم تو روش نقاشی های خوشگل خوشگل کردی تکوناتم شدیدتر شده البته بعضی وقتا هم میخوابی اما مامانی که دیگه شبا خواب نداره یا همش wc هستم یا از پا درد هی ازین پهلو به اون پهلو میشم.اینا شیرینترین دردایی هستن که تا حالا تجربه کردم. عسلم روز 5 شنبه یعنی 2 روز پیش وسایلت رو آوردن بابایی و بابا جون و عمو میلاد کلی زحمت کشیدن و وسایلت رو آوردن بالا.البته فیلای روی وسایلت رو شرکت نصب نکرده بود که من کلی عصبانی شدم ولی امروز زنگ زدم که برامون بیارن.بابیی ...
12 مرداد 1392

جمع كردن تخت و آماده كردن اتاق واسه آرتين جون

پسرم امروز جمعست و قراره تا يه هفته ديگه وسايلت رو بيارن بابايي امروز تخت رو با كمك عمو ميلاد جمع كرد و برد انباري البته خوشخواب و تخته هاش مونده هنوز .از چند روز قبل هم مامان جون مياد خونمون و خونه تكوني ميكنه بالاخره داريم خونه رو براي ورودت آماده ميكنيم ديگه!قراره فرشارم بدم قاليشويي و پرده هارم بشوريم كلي كار هنوز مونده.مامان فدات بشه كه قراره با اومدنت خونه ي ما رو روشن كني ما بيصبرانه منتظر اومدنت هستيم.
4 مرداد 1392

انتخاب اسم واسه پسر نازم

هستي مامان از وقتي حامله شدم يكي از دغدغه هامون انتخاب اسم واسه تو بوده.هر روز به اين موضوع من و بابايي فكر ميكرديم و هر كسي هم كه مارو ميديد بهمون يه اسم پيشنهاد ميداد.كلي تو اينترنت اسمهاي جديد رو سرچ كردم و كلي به بابايي اسم پيشنهاد دادم اما بابايي هيچكدوم رو قبول نكرد. يه اسم از همون اول به دلش نشست و ديگه به بقيه اسما كار نداشت.آرتين اسميه كه بابايي برات انتخاب كرده البته به دل منم خيلي نشسته چون هم معني داره به معني پاكي و تقدس هم ايرانيه اسم هفتمين پادشاه ماد و هم جديده و تكه كسي تو فاميل نداره.جيگر طلاي مامان از اين به بعد تو آرتين مامان بابايي فدات شم پسرم اسمت مباركت باشه ايشالاه مثل اسمت نامدار باشي عسلم
4 مرداد 1392

سونوگرافي هفته ٢٨

پسر گلم چهارشنبه با مامان جون رفتيم سونوگرافي لحظه ي آخر هم بابايي خودشو به ما رسوند آخه قول داده بود كه حتما بياد.با اين كه خيلي كار داشت اما اونم مثل من دلش واسه ديدن پسرش تنگ شده بود.عزيز دلم ماشالاه خيلي بزرگ شدي وزنت شده ١١٥٠ گرم قربونت بشه ماماني راستي كلي واسه ما زبون درازي كردي ما كه از خنده مرده بوديم خيلي با مزه بود كارات خوشگلم راستي چشاي خوشگلت به بابا محمدت رفته ها خيليدرشت و نازه اما لپات به من رفته چون خيلي لپ داري.در ضمن پسرم تو سلامت كامل بود همه چيت طبيعي بود خدارو شكر.راستي اون روز حدودا ٢ ساعت نشستيم تا نوبتمون شد ديگه از كمر درد و دل داشتم ميمردم.بعدشم رفتيم خونه باباجون و فيلمتو گذاشتيم ديديم.عشق مامان كي بشه بدنيا بياي ...
4 مرداد 1392

خرید بقیه سیسمونی

عسلم 5 شنبه با بابایی و مامان جون رفتیم خیابون بهار و تقریبا سیسمونیت تکمیل شد.جمعه هم رفتیم سرویس خوابتو که مدل فیلیه سفارش دادیم فراره 10 مرداد بیارن.دست مامان جون و بابا جون درد نکنه کلی انداختیمشون تو خرج اما همه ی اینا فدای سرت عزیزم ایشالاه سالم و سلامت به دنیا بیای و از همشون استفاده کنی.و البته قدر مامان جون و بابا جون و البته بابا محمد رو که اومد باهامون واسه خرید رو بدونی.
22 تير 1392

هفته 27 و آزمایش ادرار

سلام پسر گلم.نمیدونم از کجا باید شروع کنم به نوشتن و از چی بنویسم.اول از این بگم که اوضاعم تو این چند وقته اصلا میزون نبود.نه اوضاع جسمیم نه روحیم.چند روز پیش رفتم صارم با دکتر مصدق وقت گرفته بودم.قبلش یه آزمایش گلوکز دادم و تست عفونت ادراری.خدارو شکر قند نداشتم اما یکم عفونت داشتم.راستی روزی که قند دادم خیلی حالم بد شد آخه اون شربته خیلی بد مزه بود.حالا ازینا بگذریم.رفتم دکتر آزمایشمو نگاه کرد گفت باید بستری شی عفونتت زیاده.آخه من یکم درد زیر شکمی هم داشتم.خدا ازش نگذره نمیدونم تا خونه چطوری با چشمای اشک آلود و حال خراب رانندگی کردم.زنگ زدم دایی علی و سیاوش اومدن دم در بیچاره اونارم ترسوندم حسابی.آخه نه بابایی بود نه مامان جون و بابا جون.خل...
22 تير 1392

هفته 25

امروز دوباره بعد از مدتها اومدم برات بنویسم.قند عسل مامان آخه مامانی تقریبا 2-3 هفتس که خیلی درد داره.کمردرد و لگن درد و گرفتگی ماهیچه پا و ترش کردن های مکرر معده و تنگی نفس فقط یه بخشی از دردایی هست که مامانی داره ازشون لذت میبره. نمیگم تحمل چون همه ی اینها رو به جونم میخرم تا تو سالم و سلامت بیای بغلم.پسرم دیروز با هم رفتیم آکواژیمناستیک بیمارستان صارم و یکم ورزش کردیم.خیلی خوش گذشت یکم بدنم نرم شد اما هنوزم دست و پاهام درد میکنه.هفته ی دیگه باید برم تست گلوکز بدم.راستی دیروز که رفتم اونجا دکترش که ضربان قلب کوچولوتو چک کرد یه نیگا به شکمم انداخت و دست زد گفت نینیت ماشالاه چه تپل مپله قربونت بشم که حسابی داری اون تو به خودت میرسی و قوی میش...
9 تير 1392

سونوي سلامت جنين

پسرم ٢-٣روز پيش با مامان بزرگ رفتيم سونوگرافي بابايي نتونست بياد كارش زياد بود.تو سونو گرافي همه ي اعضاي بدنتو چك كرد وپاها و دستهاتو واضح ديدم.قربونت بشم يه دستت بالاي سرت بود يكيشم جلو صورتت.دلم برات تنگشده بود عزيز دلم.راستي چن وقته كشاله ي رونم حسابس درد ميكنه انقدر كه بعضي وقتا اصلا نميتونستم راه برم.البته الان يكي دو روزه بهترم.دوشنبه بالاخره تصميم گرفتم برم بيمارستان صارم و دكترمو عوض كنم.هرچيفكر كردم ديدم بهترين گزينه همون صارمه چون هم بهمون نزديكه هم دكتراش خوبن بيمه ي مارو هم كه قبول ميكنه.عشقم نفسم تكونات هر روز داره بيشتر و قويتر ميشه و من هر روز بيشتر به عظمت خدا پي ميبرم و بيشتر احساست ميكنم و دوست دارم زودتر روي ماهتو ببينم.خدا...
22 خرداد 1392

خريد سيسموني

پسر گلم امروز كه دارم برات مينويسم دوشنبس و من از جمعه خونه بابابزرگ بودم تا ديشب كه با بابايي اومديم خونه آخه كف حموم به پاركينگ آب ميداد تعميركار آورده بود بابايي خونه هم ريخت و پاش بود منم كه يكم درد و اينا داشتم گفتم يه چند روز برم مهموني خونهوبابابزرگ!عزيز دلم ديروز با مامان بزرگ رفتيم جمهوري خريد سيسموني واسه پسر نازم.يه سري زياد از وسايل لازمتو گرفتيم .ساعت ١٠ رفتيم٤:٣٠ برگشتيم.واقعا انگار يه بار سنگيني از رو دوشم برداشته شد آخه هر روز سنگين تر ميشم هوام كه هر روز داره گرمتر ميشه نگران بودم با اين گرما و خستگي من و دردام كي و چه جوري برم خريد،البته بازم يه سري خرده ريزت مونده .وسايل بزرگ و سرويس كالسكتم همينطور اما اونو زياد نياز به فك...
13 خرداد 1392