آرتین جونآرتین جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

عشق کوچولوی زندگی ما

سونوگرافي هفته ٢٨

پسر گلم چهارشنبه با مامان جون رفتيم سونوگرافي لحظه ي آخر هم بابايي خودشو به ما رسوند آخه قول داده بود كه حتما بياد.با اين كه خيلي كار داشت اما اونم مثل من دلش واسه ديدن پسرش تنگ شده بود.عزيز دلم ماشالاه خيلي بزرگ شدي وزنت شده ١١٥٠ گرم قربونت بشه ماماني راستي كلي واسه ما زبون درازي كردي ما كه از خنده مرده بوديم خيلي با مزه بود كارات خوشگلم راستي چشاي خوشگلت به بابا محمدت رفته ها خيليدرشت و نازه اما لپات به من رفته چون خيلي لپ داري.در ضمن پسرم تو سلامت كامل بود همه چيت طبيعي بود خدارو شكر.راستي اون روز حدودا ٢ ساعت نشستيم تا نوبتمون شد ديگه از كمر درد و دل داشتم ميمردم.بعدشم رفتيم خونه باباجون و فيلمتو گذاشتيم ديديم.عشق مامان كي بشه بدنيا بياي ...
4 مرداد 1392

خرید بقیه سیسمونی

عسلم 5 شنبه با بابایی و مامان جون رفتیم خیابون بهار و تقریبا سیسمونیت تکمیل شد.جمعه هم رفتیم سرویس خوابتو که مدل فیلیه سفارش دادیم فراره 10 مرداد بیارن.دست مامان جون و بابا جون درد نکنه کلی انداختیمشون تو خرج اما همه ی اینا فدای سرت عزیزم ایشالاه سالم و سلامت به دنیا بیای و از همشون استفاده کنی.و البته قدر مامان جون و بابا جون و البته بابا محمد رو که اومد باهامون واسه خرید رو بدونی.
22 تير 1392

هفته 27 و آزمایش ادرار

سلام پسر گلم.نمیدونم از کجا باید شروع کنم به نوشتن و از چی بنویسم.اول از این بگم که اوضاعم تو این چند وقته اصلا میزون نبود.نه اوضاع جسمیم نه روحیم.چند روز پیش رفتم صارم با دکتر مصدق وقت گرفته بودم.قبلش یه آزمایش گلوکز دادم و تست عفونت ادراری.خدارو شکر قند نداشتم اما یکم عفونت داشتم.راستی روزی که قند دادم خیلی حالم بد شد آخه اون شربته خیلی بد مزه بود.حالا ازینا بگذریم.رفتم دکتر آزمایشمو نگاه کرد گفت باید بستری شی عفونتت زیاده.آخه من یکم درد زیر شکمی هم داشتم.خدا ازش نگذره نمیدونم تا خونه چطوری با چشمای اشک آلود و حال خراب رانندگی کردم.زنگ زدم دایی علی و سیاوش اومدن دم در بیچاره اونارم ترسوندم حسابی.آخه نه بابایی بود نه مامان جون و بابا جون.خل...
22 تير 1392

هفته 25

امروز دوباره بعد از مدتها اومدم برات بنویسم.قند عسل مامان آخه مامانی تقریبا 2-3 هفتس که خیلی درد داره.کمردرد و لگن درد و گرفتگی ماهیچه پا و ترش کردن های مکرر معده و تنگی نفس فقط یه بخشی از دردایی هست که مامانی داره ازشون لذت میبره. نمیگم تحمل چون همه ی اینها رو به جونم میخرم تا تو سالم و سلامت بیای بغلم.پسرم دیروز با هم رفتیم آکواژیمناستیک بیمارستان صارم و یکم ورزش کردیم.خیلی خوش گذشت یکم بدنم نرم شد اما هنوزم دست و پاهام درد میکنه.هفته ی دیگه باید برم تست گلوکز بدم.راستی دیروز که رفتم اونجا دکترش که ضربان قلب کوچولوتو چک کرد یه نیگا به شکمم انداخت و دست زد گفت نینیت ماشالاه چه تپل مپله قربونت بشم که حسابی داری اون تو به خودت میرسی و قوی میش...
9 تير 1392

سونوي سلامت جنين

پسرم ٢-٣روز پيش با مامان بزرگ رفتيم سونوگرافي بابايي نتونست بياد كارش زياد بود.تو سونو گرافي همه ي اعضاي بدنتو چك كرد وپاها و دستهاتو واضح ديدم.قربونت بشم يه دستت بالاي سرت بود يكيشم جلو صورتت.دلم برات تنگشده بود عزيز دلم.راستي چن وقته كشاله ي رونم حسابس درد ميكنه انقدر كه بعضي وقتا اصلا نميتونستم راه برم.البته الان يكي دو روزه بهترم.دوشنبه بالاخره تصميم گرفتم برم بيمارستان صارم و دكترمو عوض كنم.هرچيفكر كردم ديدم بهترين گزينه همون صارمه چون هم بهمون نزديكه هم دكتراش خوبن بيمه ي مارو هم كه قبول ميكنه.عشقم نفسم تكونات هر روز داره بيشتر و قويتر ميشه و من هر روز بيشتر به عظمت خدا پي ميبرم و بيشتر احساست ميكنم و دوست دارم زودتر روي ماهتو ببينم.خدا...
22 خرداد 1392

خريد سيسموني

پسر گلم امروز كه دارم برات مينويسم دوشنبس و من از جمعه خونه بابابزرگ بودم تا ديشب كه با بابايي اومديم خونه آخه كف حموم به پاركينگ آب ميداد تعميركار آورده بود بابايي خونه هم ريخت و پاش بود منم كه يكم درد و اينا داشتم گفتم يه چند روز برم مهموني خونهوبابابزرگ!عزيز دلم ديروز با مامان بزرگ رفتيم جمهوري خريد سيسموني واسه پسر نازم.يه سري زياد از وسايل لازمتو گرفتيم .ساعت ١٠ رفتيم٤:٣٠ برگشتيم.واقعا انگار يه بار سنگيني از رو دوشم برداشته شد آخه هر روز سنگين تر ميشم هوام كه هر روز داره گرمتر ميشه نگران بودم با اين گرما و خستگي من و دردام كي و چه جوري برم خريد،البته بازم يه سري خرده ريزت مونده .وسايل بزرگ و سرويس كالسكتم همينطور اما اونو زياد نياز به فك...
13 خرداد 1392

عشق آسموني من و بابا محمد گل

گل پسرم امروز ميخوام برات يه ذره از داستان آشنايي من و بابات و اينكه چطور عاشق هم شديم و به هم رسيديم برات بگم.شايد برات عجيب باشه اما من و بابا جونت دبيرستاني بوديم كه با هم دوست شديم و از اون موقع تا حالا كه تقريبا ١٣سال ميگذره بهترين دوست هم هستيم.من اول دبيرستان بودم و بابا محمد دوم دبيرستان.از روز اولي كه با هم دوست شديم زياد با هم ارتباط نداشتيم آخه من هيچوقت تنها بيرون نميرفتم همهيشه با مامان بزرگت ميرفتم همه جا.يكسال اول فقط چند بار تلفني باهم صحبت كرديم و يه بار هم بيرون رفتيم.بقيه وقتها بابايي بعد از مدرسه ميومد سر كوچه مون واميستاد و از دور همديگرو ميديديم.ميدوني پسرم الان كه دارم اينا رو مينويسم حسم تازه ميشه انگار دوباره كوچيك ش...
9 خرداد 1392